در شامگاه بعد از روزی طولانی، به سوی تو می دوم

چشمان تو، لب های تو، دست های تو، و بازوانت...

می دانم، این یک بیماریست اما نمی توانم بر آن چیره شوم

و من احساس بهتری بدون تو نخواهم داشت

این مثل یک اتاق انتظار است که

دوباره جایی از دنیا بدون تو تنها شدم...


اوه چه ماه زیبایی در آسمان است!

آرزو می کنم می توانستم فردا دیوانه شوم

تا نیازی به فکر و حدس نداشته باشم

که چقدر دیگر باید صبر کنم؟


نه دیگر این صبر طاقت فرسا کافی ست، چون تو به سختی مرا می فهمی

ثانیه ها مثل قطرات سقوط می کنند

و شب هم همانند بارانی دوباره می خواهد شروع کند

ما دوباره مثل غریبه ها می شویم...

ساعت مچی ام پنج دقیقه به انتها ایستاده

چرا نمی خواهی به اینجا بیایی؟


اوه چه ماه زیبایی در آسمان است!

آرزو می کنم می توانستم فردا دیوانه شوم

تا نیازی به فکر و حدس نداشته باشم

که چقدر دیگر باید صبر کنم؟