یک-دو-سه-چهار-پنج-شش-هفت-هشت

بی خبر از غم...غم...غم

دامنه دریا در زمین مگنولیاهاست

پسرها روی حصار می نشینند

به من احساس غمگینی دست میدهد...

زوجها میرقصند...زوجها...زوجها...

یک آهنگ خانوادگی و قدیمی به گوش میرسد،

و صدای دلنشین یک گیتار بم،

خاطرات ام را به جوش میاورد...

هرگز از یادم نمیرود...هرگز از یادم نمیرود...هرگز از یادم نمیرود...


خیلی وقت پیش ها در همین راه بودیم

ما از اینجا فرار کردیم،

بچه ها چشمان مان مثل تیله میدرخشید

و گونه هایمان گل انداخته بود

زوج ها با تار (صدای تار) میرقصیدند

به هر روش باب روز

و یکی آزادانه صحبت میکرد

درباره زندگی و درباره عشق...

دامنه دریا در زمین مگنولیاهاست

پسرها روی حصار مینشینند

بی اختیار شگفت زده میشوم،

در هر نگاه به آنها...

پسر ها از جنگیدن بیزارند

آنها دختران را در رویاهای شبانه شان میبینند

به هر حال، امروز نوبه رقصیدن برای آنها نیست

اما این آهنگ درست برای آنهاست

و من آن را مثل یک هدیه به آنها تقدیم میکنم


خیلی وقت پیش ها در همین راه بودیم

ما از اینجا فرار کردیم،

بچه ها چشمان مان مثل تیله می درخشید

و گونه هایمان گل انداخته بود

زوج ها با تار (صدای تار) می رقصیدند

به هر روش باب روز

و یکی آزادانه صحبت میکرد

درباره زندگی و درباره عشق...

یک-دو-سه-چهار-پنج-شش-هفت-هشت

زوج ها با تار (صدای تار) می رقصیدند

به هر روش باب روز

و یکی آزادانه صحبت میکرد

درباره زندگی و درباره عشق...

یک-دو-سه-چهار-پنج-شش-هفت-هشت